رسید سر خاکریز. تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد، تیر خورد توی قلبش...
آروم افتاد روی خاکریز. لحظه های آخر با دست اشاره ای می کرد...
انگار آب می خواست، اما هیچکس آب همراهش نبود...
آخه خودش سفارش کرده بود:
«قمقمه هایتان را پر نکنید، ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب شهید شده است...»